در چنین روزی در سال صفر هجری حضرت رسول اکرم ( ص ) از مکه به مدینه مهاجرات کردند . این تاریخ به عنوان تاریخ هجری مشهور شد .
تلخیص از کتاب «تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت » از حجه السلام والمسلمین علی دوانی :
همین که پیغمبر( ص ) از خانه خارج شد ، جبرئیل نازل گردید و گفت: یا رسول الله! راه «غار ثور» را پیش گیر. غار ثور در کوهى در مسیر «منا» است. چون بلندى کوه مانند شاخهاى گاو است، آن را «ثور» یعنى گاو مىخواندند. پیغمبر راه منا را پیش گرفت و با توکل به خدا از مکه خارج شد. در میان راه با ابوبکر برخورد نمود. ابوبکر که موضوع را از پیغمبر شنید، از حضرت خواست او را با خودبرد تا پس از خارج شدن پیغمبر از مکه از آسیب قریش در امان باشد، پیغمبر هم پذیرفت. وقتى به کوه ثور رسیدند داخل غار شدند. از آن طرف همین که هوا روشن شد سران قریش به جستجوى پیغمبر پرداختند. پس از رفع خطر پیغمبر از غار بیرون آمد و دید که چوپانى به نام «ابن اریقط» پیش مىآید. پیغمبر او را خواست و از وى تضمین گرفت که خبر او را به اهل مکه نرساند. چوپان پرسید: قصد کجا دارید؟ حضرت فرمود: یثرب. چوپان گفت: من شما را از راهى خواهم برد که هیچ کس اطلاع نیابد.
پیغمبر سرانجام در روز 12 ماه ربیع الاول سال یازدهم وارد حومه مدینه و دهکده «قبا» شد. مردم مدینه که اطلاع یافتند پیغمبر وارد خواهد شد، مرد و زن و پیر و جوان همراه مسلمانان مهاجر تا قبا به استقبال آمده بودند، و چون پیغمبر را دیدند هلهله کنان شادىها نمودند. زنان و دختران و کودکان مدینه در پشتبامها با صداى بلند این سرود پرشور و دلنشین را مىخواندند. طلع البدر علینا من ثنیات الوداع وجب الشکر علینا ما دعا لله داع ایها المبعوث فینا جئت بالامر المطاعیعنى: ماه تابان به سوى ما طلوع کرد. از نقطه ثنیة الوداع (ثنیة الوداع نقطهاى بوده که مسافرین مدینه را تا آنجا تودیع و بدرقه مىکردند.)شکر این نعمت بر ما واجب است. تا هنگامى که کسى خدا را مىخواند. اى پیغمبرى که در میان ما برانگیخته شدهاى!فرمانى مطاع از جانب خدا آوردهاى. پیغمبر ضمن قدردانى از مردم مدینه از پیران و زنان و کودکان خواست تا به شهر برگردند، و خود با بقیه مردم مدینه و مهاجرین چند روز در قبا ماند، تا اینکه على علیه السلام از مکه رسید و با رسیدن وى پیغمبر آماده شد تا وارد مدینه شود. ابن اثیر مىنویسد: چون على علیه السلام از انجام آنچه پیغمبر به وى دستور داده بود در مکه فراغتیافت، مکه را ترک گفت و به مدینه هجرت نمود. شبها در حرکت بود و روزها خود را پنهان مىکرد تا وارد مدینه شد در حالى که پاهایش مجروح شده بود. همین که پیغمبر از آمدن على علیه السلام آگاهى یافت فرمود: بگوئید على بیاید. عرض کردند:یا رسول الله! على نمىتواند راه برود. پیغمبر (صلى الله علیه و آله) خود آمد و على (علیه السلام) را در آغوش گرفت و از مشاهده ورم پاهاى او گریست. ( کامل ابن اثیر، ج 2 ص 75)